برادران من هدف از زندگی چیست؟
برادران من هدف از زندگی چیست؟
خداوند قادر متعال انسان را آفرید تا به کمال برسد و ما که دارای مکتبی پرمحتوا و غنی هستیم باید در راه اسلام و خدا جهاد کنیم و برای شهادت آماده باشیم و از بذل جان و مال خویش دریغ نورزیم. بار گران انقلاب خونبارمان بر دوش ما نهاده شده است. پس بکوشیم اصالت و رسالتمان را تا پای جان حفظ کنیم. اکبر خیرالهی
شهید یوسف کلاهدوز:
اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس
کباب بار گذاشتم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار بیاد. همین که اومد ،رفتم سر
قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همه ی سیب زمینی ها له شده ، خیلی ناراحت شدم. یه
گوشه نشستم و زدم زیر گریه.
وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم ، خنده اش گرفت . خودش رفت غذا رو آورد
سر سفره .
اون روز اینقدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده .
نیمه پنهان ماه ، جلد8
----------------------------------------------------------
فقط
سکوت {شهید محمد علی رجایی} :
یکبار که برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم خریدمون خیلی طول کشید واز صبح تا ظهراز این مغازه به اون مغازه می رفتیم، دوست داشتم لباس دلخواهم را پیدا کنم، با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط سکوت کرد، بدون اینکه کوچکترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که داره رفتارم رو تحمل می کنه، همین سکوتش بود که من رو به فکر انداخت، چرا باید طوری رفتار کنم که بخواد تحملم کنه، در صورتی که اگر کار به بحث کردن می کشید، من هیچ وقت به این مسئله فکر نمی کردم.
----------------------------------------------------------
شیرینی
زندگی {شهید سید مرتضی آوینی} :
جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: می تونم یکی
دیگه بردارم؟، گفت: البته سید جون، این چه حرفیه ؟ برداشت ولی هیچ کدوم را نخورد،
کار همیشگی اش بود، هر جا غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند برمی
داشت اما نمی خورد، می گفت: می برم با خانم و بچه هام می خورم.
می گفت: شما هم این کار رو انجام بدید، اینکه آدم شیرینی
های زندگیش رو با زن و بچه اش تقسیم کنه خیلی تو زندگی خانوادگی تاثیر می زاره.
هروقت
حاجی از منطقه به منزل می آمد ،بعد از احوالپرسی با من،با همان لباس خاکی بسیجی،به
نماز می ایستاد.
یک روز به شوخی گفتم:مگر تو چقدر پیش ما هستی که به محض
آمدن،نماز می خوانی؟
نگاهی کرد و گفت:
هر وقت تو را می بینم،احساس میکنم باید دو رکعت نماز شکر
بخوانم.
همسر شهید،ستاره های بی نشان، ص43
شهید حسن
آبشناسان
ارتشی بود و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره به اهواز
می رفت، بنا بود بعد از دوره اش به تهران بیاید و مراسم عروسی را برگزار کنیم.
هر چهارشنبه برای هم نامه می نوشتیم، هفت روز انتظار برای
یک نامه،خیلی سخت بود، بالاخره صبرم تمام شد، دلم طاقت نمی آورد، گفتم: من می روم
اهواز، پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت، بدون رسم و رسوم؟ جلوی مردم خوبیت ندارد، فامیل
ها چه می گویند؟
گفتم: جشن که گرفتیم، چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟
مادر شوهرم گفت: خودم عروسم را می برم، اصلا چه کسی مطمئن
تر از مادر شوهر؟
اینطور شد که با اصرار من و حمایت مادرشوهرم، زندگیمان
بدون عروسی رسمی شروع شد.
شهید محمود نوریان
خانواده اش مخالفت کردند و بیشتر از همه خودش، می گفت: مهریه را باید پرداخت کرد و اگر در حد توان من نباشد، اساسا این ازدواج صحیح نیست.
بالاخره پدرم رضایت داد یک جلد کلام الله مجید، یک شاخه نبات و صد هزار تومان پول مهریه ام باشد.
شب ازدواجمان آقا محمود مصمم بود مهریه را همان جا بپردازد، من هم که قصد نداشتم اول زندگی ایشان را به سختی
بیاندازم، گفتم: مهریه من یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات است. بقیه اش را می بخشم
----------------------------------------------------------